شعر

افسانه نگویم که دل داده شدم من
بر زلف کجت باز گرفتار شدم من

در مکتب تو کودک یک ساله شدم من
چون ناز به دیدم اسیر تو شدم من

هیهات که درکوی تو بیگانه شدم من
آواره و بیچاره و بی خانه‌ شدم من

در مجلس یاران رخ زیبای تو دیدم
بر یوسف زلفت چو ذلیخا شدم‌ من

بر طاق ابروی کمانت به گو محراب
افتاده به سجاده چوعابدشده ام من

میخانه به میخانه پی یار به گشتم
چون باده ندیدم به خمخانه شدم‌من

از مسجد و دیر بوی وصالی نشنیدم
خمخانه چو دیدم به سجاده شدم‌من

معبود چو دیدم بر ساقی بنشستم
ازجام میش عاشق وشیدا شده ام من

2 Comments

پاسخ دادن به ii_donya__ لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *