شعر ۷۵۴
عشق میباید که مجنونت شوم
شور میباید که شیدایت شوم
گلبونی باید که دستانت شوم
شمع می باید که پروانت شوم
مجلسی باید که تنواره شوم
های می باید که هوهویت شوم
نرگسی باید که مخمورت شوم
لعل می باید که لبهایت شوم
هد هد ی بایدکه سیمرغت شوم
از ملک هم بگذرم جانت شوم
_سزاوار
ماریا:
حوالی سی تا چهل سالگی
فهمیدم هرچه زیستم اشتباه بود!
حالا میفهمم
چیزی بالاتر از سلامتی
چیزی بهتر از لحظه ی حال
بااهمیت تر از شادی
باارزش تر از تخیل
و در صدر ِ همه
نفسهایی که نفهمیده دَم و بازدَم میشدند! نیست
حالا میفهمم
استرس
تشویش
دلهره
ترس ِآزمون
ترس ِنتیجه
ترس ِکنکور
اضطراب ِسربازی
ترس از آینده
وحشت از عقب ماندن
دلهره تنهایی
تردیدهای ِمستاصل کننده
نگرانی از غربت
وحشت از غریبی
غصههای ِعصر ِجمعه
اول ِ مهر
۱۴ فروردین
بیکاری
هرگز نه ماندگار بودند
نه ارزش ِلحظههای ِ هَدَررفتهاَم را داشتند.
حالا میفهمم
یک کبد ِسالم چندبرابر ِلیسانسم ارزشمنداست.
کلیههایم از تمامی ِکارهایم
دیسک کمرم ازمتراژ ِخانه
تراکم ِاستخوانم ازغروبهای ِجمعه
روحم از تمام ِنگرانیهایم
زمانم ازهمهی ناشناختههای ِآیندههای ِنیامده اَم
شادیم ازتمام ِلحظههای ِعبوسم
امیدم ازهمهی یاسهایم باارزشتر بودند.
حالا میفهمم
چقدر موهایم قیمتی بودند
و
چقدر یک ثانیه بیشترکنار ِفرزندم زنده بمانم
ارزش ِتمام ِشغلهای ِدنیا را دارد.
احســـــــــــــــــــــنت بسیــــــــــــــــار زیبا و دلنشین استادعزیزم???