شعر ۷۴۱
این چه شوریست که عشقت بپاکرده مرا
می زند بال و پرم را به قفص بسته چرا

مرغ آزاده چرا بال و پرش بسته چرا
ز عدم آمده آزاد و رها بسته چرا
بلبل مست به شوق رخ گل نغمه کند
گر که دستان نباشد به گلزار چرا
باغبان بر گل و گلزار جفا کرده چرا
شور و مستی ز بلبل بریدست چرا
ز ازل داده شده عزت آزادی به ما
قدر آن پاس نداریم بدین ملک چرا
شکر نعمت ننمودیم که آزاده بودیم
کفر آزاده گرفتیم ز آزاد چرا

3 Comments

  1. شرمنده که دمساز غمت کرده ام ای دل
    بازیچه ی دست ستم ات کرده ام ای دل
    بااینکه شنیدم به جهان عشق دروغ است
    با سنگ دلان همقسم ات کرده ام ای دل
    با لرزه و پس لرزه ی افتـاده به شانه
    ویرانه تر از شهر بمت کرده ام ای دل
    اینجا که کسی نیست دگر اهل محبت
    با غصه و غم هم قدمت کرده ام ای دل
    دیوانه تو را خواندم و در چشم خلایق
    بیهوده تو را متهم ات کرده ام ای دل
    باران بلا بـرسرت هـر ثـانیـه بارید
    مهمان غم دم به دمت کرده ام ای دل
    شاید که کسی آمد و شد سنگِ صبورت
    با عشق تو را محترمت کرده ام ای دل
    #اهو

پاسخ دادن به mariya.0062 لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *