شعر ۶۳۷
می رود آرام جانم من نمی دانم چرا
می کشد آتش به جانم من نمی دانم چرا
سینه ام پرآه و درد است من نمی دانم چرا

در فراقش بی قرار است من نمی دانم چرا

هستیم در پای او بر باد شد دانی چرا

چون که این مرغ دلم در دام شد آنی چرا
از سر ناز و تکبر یک نگه بر من نکرد
این دل غم دیده ام آتشفشان شد گو چرا
_مهدی _سزاوار

One comment

پاسخ دادن به ynnyz3744 لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *