شعر ۴۴۳
جرعه جرعه نوش کن ای خرقه پوش
من چنان مستم که مدهوشم ز هوش
بند بند استخوانم سوخته است
از غم دلدار دلم افروخته است
من به او دل داده ام او دیگری
من وفا کردم و او ویران گری
شکوه ها کردم ولی او دل نداد
از وفا گفتم ولی او ره نداد
عاقبت از کوی او برجسته ام
در خرابات مغان بنشسته ام
خانه ام آوار و آوارم نمود
در بر آوارگان جایم نمود
از جفایش ناله ها خواهم نمود
از برایش بس دعا خواهم نمود
شاد باش و شاد ذی پرشاد باد
این دل غم دیده گو ناشاد باد
_مهدی_سزاوار
سلام استاد و عالی بخصوص این : من به او دل داده ام او دیگری … درود بر قلم توانایتان ??????
?????عالیه استاد بزرگوارم
زیبا?