شعر  ۴۴۳

جرعه جرعه نوش کن ای خرقه پوش
من چنان مستم که مدهوشم ز هوش

بند  بند  استخوانم سوخته است
از  غم دلدار  دلم افروخته  است

من  به  او  دل  داده ام او دیگری
من وفا  کردم  و  او  ویران گری

شکوه ها  کردم ولی  او  دل نداد
از وفا گفتم ولی او ره نداد

عاقبت از  کوی او برجسته ام
در خرابات مغان بنشسته ام

خانه ام آوار و آوارم نمود
در بر آوارگان جایم نمود

از جفایش  ناله ها  خواهم نمود
از  برایش بس دعا  خواهم  نمود

شاد باش و  شاد ذی  پرشاد  باد
این  دل غم  دیده گو  ناشاد باد

_مهدی_سزاوار

3 Comments

پاسخ دادن به rshyd3998 لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *