شعر ۴۲۴

بی  قراری  میکنی  دلدار در پیشت نبود
منتظر ماندی مگر عطرش درراهش نبود

درد  خود  را  درد  کارون گفته ای
عاشقانه دوست  کارون  خوانده ای

آنچه از کارون حکایت میشود تو خوانده ای
آنکه خود شیوا روایت میکند تو خوانده ای

اوکه میگوید بلم چون میرودتو خوانده ای
بر سرکارون به نرمی می رودتو خوانده ای

آن حیات  از جان  کارون  رفته است
بی  وفائی ها  به او  بس رفته است

خون وجان وجنگ را آن دیده است
نا  روائی ها  ز  ما  هم دیده است

جان او  را  در  مسیر  بگرفته اند
بی رمق هم برمصب انداخته اند

حال  می  باید قیام  بر  او کنند
تا  حیاتش  را  ز  نو  احیا  کنند

3 Comments

پاسخ دادن به rshyd3998 لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *