شعر  ۳۴۷

الهام ، ز الهام گرفتم که من باده بدستم
در  مکتب عشاق چه  رندانه و مستم

با  سیم  تن  مست ز  میخانه  در آیم
فریاد بر آرم  که  من مست الستم

5 Comments

  1. ساقیا دیوانه ام کن با می و جام و سبو
    لب به لب کن کاسه ام را، زین سبب چیزی مگو
    خواهم این دیوانگی، ما را ز حدش بگذرد
    گر میسر نیست، بگذر از من و زین گفتگو
    از بدِ اوضاعِ عالم جان به لب آمد مرا
    چاره کن گر می توانی باده ام ده با سبو
    درد بی درمان دل هر لحظه افزون می شود
    بهر درمانش طبیبی حاذق و جانانه کو
    بیند هر کس، می دهد ما را نشان دیگری
    ترسم از اینکه نماند از برایم آبرو
    راه اگر گم کرده ام، راهی نشانم ده، ببر
    خواهم آمد از پی تو هر کجا من کو به کو
    خواهشی دارم، دریغ از من مکن پیمانه را
    مست مستم کن، اگر خواهی بمان، خواهی برو ‎‌‌‌‎‎‌‎‌‌‌ ?➡️ اهو ‌‌ ‌‌?❤️

پاسخ دادن به ahoo137500 لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *