شعر ۳۰۳

جلوه حورت  بدیدم  محو  رخسارت  شدم
نرگس مستت چودیدم سحروجادویت شدم

ناز‌ و طنازیت دیدم  محو  اندامت  شدم
بر کمند زلف  مشکینت گرفتارت  شدم

گفته بودی  دین و ایمانت  بمن ارزان دهی
نازنینا ‌ چون بگفتی  کعبه جانت شدم

3 Comments

  1. حرفی نزن ازعاشقی،این قصه تکراری شده
    مجنون شدن دیوانگی، لیلا گرفتاری شده

    فرهاد اگرچه یک شبی،درخواب شیرین رفته بود
    اما گمانم دیگر او، محتاج بیداری شده

    دیگر کسی بی اختیار،عاشق نمیگردد ولی
    اینروزها عاقل شدن،انگار اجباری شده

    شاید اگر عشقی نبود،قلبی نمی شد دردمند
    افسوس این احساسِ درد،تعبیربیماری شده

    بایک تبسم مردمِ ،این شهر عاشق میشوند
    لبخندِ تو از شادی است،یا مردم آزاری شده

    سخت است عمری عاشقِ ،تصویر زیبایی شوی
    اما بفهمی روی سنگ،آن چهره حجاری شده

    حتی اگر پروانه هم،درپیچ و تاب شعله بود
    دیگر طواف شعله ها، نوعی خطاکاری شده
    ??اهو?

پاسخ دادن به ahoo137500 لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *