شعر  ۳۰۴

شبی در بستر گلها سخن از بلبل و گل بود
نشان از شمع و پروانه از آن هندوی جانانه

همان هندو که جانش رافدای شمع مرده کرد
وفا داری ازاو جوئید که جانش را فداکردست

ز شیرین گفته ای باید ز عشق خسروش ایدل
به  زیور گشت آماده که جانش هدیه جان کرد

اگر  فرهاد  فریادست زتیشه شکوه ها کردست
چنان  بر کوه  میتازد که گوئی او  جفا کردست

فغان از کوه بر میخاست که اومجنون مجنونست
بگیرید تیشه از دستش که او دیوانه و مستست

فغان بلبلان بشنو ز  دست  باغبان گل
که پرپر میکند گل را نمیداند چه ها کردست

همی دانم که جانانم  وفایش  را جفا کردست
ز محراب دلم امشب سوی میخانه برجستست

3 Comments

  1. ☑️ درصلیب بودنم همچون مسیحا مانده ام
    چون پرنده درقفس بی یاروتنها مانده ام

    گرچه من نشکسته ام هرگز دل جنبده ای .با دل صدپاره ام درسیل غمها مانده ام
    آهووان از صید صیادان کجا دررفته اند
    من چو آهو زخمی ام ویلان صحرا مانده ام
    کشتی عمرم گرفتار است دردریای غم
    غم ندارد ساحلی من غرق دریا مانده ام .

    اهو❤️

پاسخ دادن به ahoo137500 لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *