شعر۱۷۸
هد هد این مرغ دلم سوی تو پرواز کند
بحریم تو رود سوز دل آغاز کند
سخن از هجر بگوید که چه کردست بدلم
شوق دیدار تو را با می و میناب کند
قصه آتش سوز دل خود ساز کند
بهر واعظ برد و زمزمه آغاز کند
که حریفان می و میخانه به آتش دادند
ساقی و ساغر آن وعظ به بازار کند
حوریان رقص کنان بر سر بازار شدند
تا به بینند که واعظ سخن از راز کند
مهدی این پیر خراباتی سجاده بدست
آمدست تا که شوری به غنا ساز کند
شحنه شهر ندا داد که ای بی خبران
قصه غصه این دل نتوان باز کند
بسیار عالی