شعر۱۲۹۹
تا که چشم بر هم زدم آوارگی دیدم به خود
عالمی محزون دلی پرخون جنون دیدم به خود
مهر دلداران ندیدم شور و شیدایی به خود
آنچه دیدم آتش و اخگر به جسم و جان خود
در وفا داران وفایی نیست تا گیرم به خود
بی وفائی کرده اند اغیار بر سلطان خود
گر نسیمی می وزد بوی جنون دارد به خود
نو گلان رسته را پژمرده می دارد ز خود
در جهیم کبریائی آتشی نارد به خود
هر کسی سوزد در آن آتش که دارد جان خود
اینجا شهر بیحوصلههاست !
هیچڪس حال
دوست داشتن ندارد …!
فقط پای بیوفایی
ڪه به میان میآید …
با حوصلهترین آدم دنیا میشوند
و به تندی راه رفتن را میدوند !!!
#نازیلا_زارع???
احسنت استادعزیزم??