شعر  ۳۰۶

دوش آن می زده در میکده بسیار بگفت
آن بگفت واین بگفت یارگفت اغیار گفت

سرخوش ازایام گفت ازمستی دوران گفت
آن بگفت واین بگفت ازلحظه های شاد گفت

آمد  و  از  بی  وفائی های  آن  دلدار  گفت
این بگفت وآن بگفت زان سختی ایام گفت

دور  عاشق  شدن  و  شیوه  شهر  آشوبی
ناز  و طنازی محبوب بر یار بگفت

تا  بگفتم سخن از دلبر  و  دلدار  کنم
لحظه ای دم فرو بست و سخن  باز نگفت

دم  فرو  بسته چنین گفت به آوای حزین
سوی دلدار  شد  و  در  بر دلدار  بگفت

او بگفت و آن بگفت از مهردلداران بگفت
بهر غم خواری دل از گلشن و گلزار گفت

او بگفت از عالم بی حاصل و بنیاد گفت
او  بگفت  از شکوه فرهادبی فریاد گفت

او بگفت وآن بگفت از دار آن حلاج ‌گفت
از شهاب از گفته سونات آن مهتاب گفت

2 Comments

  1. دیگر چه بگوییم ز حالی که نداریم
    از بوسه ی معشوق خیالی که نداریم

    لب تشنه رسیدیم لب چشمه و خوردیم
    آب از دهن تنگ سفالی که نداریم

    تا اوج گرفتیم و به پرواز رسیدیم
    شرمنده شدیم از پر و بالی که نداریم

    خوب است که حال بد ما بدتر از این نیست
    تنها خوشی ماست زوالی که نداریم

    آن سنگ تر از سنگ …دلی است که داری
    این تنگ تر از تنگ …مجالی که نداریم

    چندیست که ما نان و نمک تازه نکردیم
    بنشین سر این سفره ی خالی که نداریم

    هرچند غزل صحنه ی لجبازی ما شد
    در زندگی خویش جدالی که نداریم ?اهو ‌‌?❤️ ✍

پاسخ دادن به ahoo137500 لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *