شعر
آمد او میخانه ام نشناخت و رفت
آمد و بر چهره ام خندید و رفت

او بهار زندگیم و دیده بود
او فسرده چهره ام را دید و رفت

رنج و درد زندگیم را نه دید
آنچه او میدید خزانم بود و رفت

جور و ایام فراغم را نه دید
قامت افتاده ام را دید و رفت

در جوانی شور و حالی داشتیم
او جوانی را به نسیان داد و رفت

آه سردی از دلم بالا کشید
او مرا نشناخت و از میخانه رفت

سزاوار

7 Comments

پاسخ دادن به jamshied1342 لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *