شعر
همه گویند که من باده پرستم
نمی دانند که از عشق تو مستم
ز درد عاشقی آواره گشتم
چه شبها بر سر کویت نشستم
به مهرت آن چنان دل را به بستم
که دست از هر دو عالم پاک بستم
ز چشمان خمارت مست مستم
به کوی عاشقان دل بر تو بستم
فسانه عاشقان را گوش بستم
ندانستم که خود افسانه هستم
آفرین بسیار عالی ?????????
???
از پیری پرسیدند عشق را
چگونه یافتی ؟
گفت عشق چیزی نیست
جز وابستگی چشم هایمان
به دیدن یکی …