شعر۱۱۶۱
درد عشق و عاشقی بیگانه میدارد مرا
صوفی مجلس ز مجلس دور میدارد مرا

مسجدو محراب از خودرانده اند دانی چرا
کعبه و بتخانه هم دیگر نمی خواهند مرا

حرم و دیر و کنیسا گفته اند نا آشناست
دین و دین داری نمی داند نمی دانند مرا

یوسف گمگشته را در چاه می دارند چرا
بر غریبیم ستم بسیار می دارند مرا

طور سینا را نشانم می دهند آخر چرا
وصف حال شبخ و مرشد خوار میدارد مرا

عاشقان شوریده حالند شور میدارند چرا
درد عشق و عاشقی بیگانه می دارد مرا

6 Comments

  1. ما در یک دنیا به خواب رفتیم و در دنیای دیگری از خواب بیدار شدیم
    ناگهان دیزنی لند هم سحرآمیز نیست
    پاریس هم دیگر عاشقانه نیست
    حتی نیویورک هم دیگر خارق العاده به نظر نمی رسد
    دیوار چین هم دیگر قلعه تدافعی نیست
    و مکه خالی ست….
    به آغوش کشیدن و بوسیدن به یکباره اسلحه ای مرگبار شدند
    و به دیدن پدر و مادر و دوستان نرفتن دلیل عشق به آنها شد
    و ناگهان متوجه می شوید که قدرت، زیبایی و پول بی ارزش می شوند …. وقتی نمی تواند اکسیژن حیاتی را به شما بدهد
    جهان به زندگی خود ادامه می دهد و زیباست
    فقط انسان را در قفس قرار داده است
    به تصورم جهان در حال فرستادن پیام به ماست:
    ای انسان!
    وجود تو لازم نیست.
    هوا, زمین و آسمان نیازی به وجودتان ندارد و بدون شما قادر است به زندگی اش ادامه دهد
    وقتی برگشتید به یاد داشته باشید که شما فقط یک میهمان هستید.
    فقط یک میهمان!
    “فرانچسکا ملاندری”

پاسخ دادن به 45128z لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *