شعر۱۱۴۹
ساغری در دست ساقی می به رندان میدهد
جمع رندان مست هستند شاهدان دل میدهند

بر سر زلف بتان سودای جان را می کنند
بزم را خنیاگران آن شور و شیدا میدهند

خاک پای عاشقان را تو تیای جان کنند
خاطر مستانِ مست را یاد جانان میدهند

از ازل فریاد میدارند که جانان جان کنند
هُدهُد جانشان فدای جان به جانان میدهند

4 Comments

  1. پر از دلتنگی ام ، ایکاش باران بند می آمد
    و او با موی خرمائی ، پر از لبخند می آمد
    سرَانگشتی به در میزد ، به رویش باز میکردم
    به دستش استکانی چای و بر لب قند می آمد
    سکوتِ خانه لبریز از صدای چکمه های او
    اگرچه بی خداحافظ دل از من کند ، می آمد
    کمی دلتنگِ شب بوها ، به همراهِ پرستوها
    شبی در اوجِ خوشحالی که برگشتند ، می آمد
    شوم سرمستِ سرمستش ، به دورِ گردنم دستش
    نفس در سینه ام با خنده هایش بند می آمد
    نگاهم برق خوشبختی دوباره غرق خوشبختی
    نسیمی دلپذیر از جانبِ دربند می آمد
    #مهدی_حبیبی

پاسخ دادن به mozhganp2000 لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *