شعر۱۱۳۰
بت پرستی میکنم جانا ز اسلام جسته ام
زلف مشکینت چو دیدم بر صنم دل بسته ام

بیش ازاین باعقل بودم بس جفاها دیده ام
ساقی و ساغر چو دیدم عشق زیور کرده ام

هم دمی بر خود ندیدم بار محنت برده ام
همچو زندانی دلی بر دار و دیوار بسته ام

گر سخن از داد گویم دل به دادار داده ام
طبل رسوایی به کوبندچونکه من دل داده ام

آشنایان را چو گوئیم از وفا و از جفا
گر وفایی در جهان باشد کی من دیده ام

4 Comments

  1. یاد من باشد فردا دم صبح
    جور دیگر باشم
    بد نگویم به هوا، آب، زمین
    مهربان باشم با مردم شهر
    و فراموش کنم هرچه گذشت
    خانه ی دل بتکانم از غم
    و به دستمالی از جنس گذشت
    بزدایم دیگر تار کدورت از دل
    مشت را باز کنم تا که دستی گردد و به لبخندی خوش
    دست در دست زمان بگذارم …

پاسخ دادن به marzie.mehr38 لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *