شعر۱۱۳۰
بت پرستی میکنم جانا ز اسلام جسته ام
زلف مشکینت چو دیدم بر صنم دل بسته ام
بیش ازاین باعقل بودم بس جفاها دیده ام
ساقی و ساغر چو دیدم عشق زیور کرده ام
هم دمی بر خود ندیدم بار محنت برده ام
همچو زندانی دلی بر دار و دیوار بسته ام
گر سخن از داد گویم دل به دادار داده ام
طبل رسوایی به کوبندچونکه من دل داده ام
آشنایان را چو گوئیم از وفا و از جفا
گر وفایی در جهان باشد کی من دیده ام
یاد من باشد فردا دم صبح
جور دیگر باشم
بد نگویم به هوا، آب، زمین
مهربان باشم با مردم شهر
و فراموش کنم هرچه گذشت
خانه ی دل بتکانم از غم
و به دستمالی از جنس گذشت
بزدایم دیگر تار کدورت از دل
مشت را باز کنم تا که دستی گردد و به لبخندی خوش
دست در دست زمان بگذارم …
احسنت بسیارعالی بوداستادعزیز???????
??????
احســـــــنت استـــــــــاد عزیزم ?????