شعر۹۹
ساربان هَلهَله سر داد که آماده شوید
آتش مانده به جا را رُمادی بکشید

دلبر و جان مرا قافله سالار ببرد
جگر خون شده ام را به آتش بکشید

آهوان تشنه لب و خسته ی جان
به قطار آمده تا جان به جانان بکشید

ناقه را پی نکردید که اِستاده شود
چهره ماه رخش را به تماشا بکشید

کاروان رفت و غریبانه به صحرا شده ایم
صید نا کرده چو صیاد به دامش بکشید

4 Comments

  1. *از این لحظه براى خودت زندگى کن …*
    *بپوش، برقص، بگو، بخند، عاشق شو یا هر طور که دلت میخواهد …*
    *یادت باشد تو، تنها کسى هستى که میتوانى حالِ دلت را خوب کنى …*
    *به خودت عشق بورز و با خودت رفیق باش …*
    ????

پاسخ دادن به hamid_soltani_22_007 لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *