شعر۹۹
ساربان هَلهَله سر داد که آماده شوید
آتش مانده به جا را رُمادی بکشید
دلبر و جان مرا قافله سالار ببرد
جگر خون شده ام را به آتش بکشید
آهوان تشنه لب و خسته ی جان
به قطار آمده تا جان به جانان بکشید
ناقه را پی نکردید که اِستاده شود
چهره ماه رخش را به تماشا بکشید
کاروان رفت و غریبانه به صحرا شده ایم
صید نا کرده چو صیاد به دامش بکشید
احسنت بسیارعالی?????????
فدای چشاش
*از این لحظه براى خودت زندگى کن …*
*بپوش، برقص، بگو، بخند، عاشق شو یا هر طور که دلت میخواهد …*
*یادت باشد تو، تنها کسى هستى که میتوانى حالِ دلت را خوب کنى …*
*به خودت عشق بورز و با خودت رفیق باش …*
????
اهو داشت ??عالی بود استاد عزیزم ??????