شعر۹۷۸
باده دادی از شراب لعلگون لبهای خویش
مست و مدهوشم نمودی ازنگاهمست خویش
در گلستان نکهتت رشک از گل و ریحان ربود
آن قبا بگشا رها کن عطر خود از جیب خویش
برقع از رویت گشودی فتنه ها کردی به پا
قلب ها بی تاب کردی بر جمال روی خویش
خنده ی شیرین تو آتش به جان ها میزند
سیل عشاقان روان کردی نگارا سوی خویش
تا کجا افسون گری و دل ربایی می کنی
آفت جانها شدی یک دم نگر بر حال خویش
مهدی_ سزاوار
??
*?ارزش چند بار خوندن رو داره?*
قهوه خوشمزه است
خوشمزگی اش
به همان تلخ بودنش است
وقتی می خوریم
تلخی اش را تحویل نمیگیریم
اما میگوییم چسبید
زندگی هم روزهای تلخش بد نیست
مثل قهوه می ماند
تلخ است
اما لذت بخش
تلخی هایش را تحویل نگیر
بخند و بگو عجب طعمی….
♥️??♥