شعر۱۰۱۶
آتش عشقش وجودم سوخته
جسم وجانم را چنان افروخته
داغ دل برسینه ام او دوخته
عقل ودینم را به آتش سوخته
درفراقش دیده ام رنگ باخته
بوی گیسویش به هرسوتاخته
رامح مژگان سنان انداخته
ساجدان درکوی اوجان باخته
عابد و معبود با هم ساخته
آن اناالحق را لسان انداخته
ای جوووونم???????
دخترناز???????
شعرزیبا بسیارعالی ?????????
??
دل نگاهت می کند، انگار کم می آورد?
صبح ها، ظهر و عشا… هر بار کم می آورد
اسلوب معماریت چون تخت جمشیدست هی?
آنقدر پیچیده ای، معمار کم می آورد
بی تفاوت از کنارت دوست دارم رد شوم?
دل مصاف عشق لا کردار کم می آورد
نخ نمای دامنت با طرح ابریشم نکوست?
طرح کرمان قالی گلدار کم می آورد
آنقدر قدیسه ای خوب و قشنگ و دلفریب?
یوسف هم در گوشۀ بازار کم می آورد
پیچ گیسویت، شکسته؛ مژه، نستعلیق هم ?
میرخانی خط ماندِگار کم می آورد
خوش تراش و ماه رویی، تن بلوری آنقدر?
پنجره بر شانۀ دیوار کم می آورد
نوبری، لب غنچه ای، لپ مثل گیلاس و هلو ?
میوه ای تر اینچنین بازار کم می اورد
آنقدر رد می شوی از دشت قلبم ای گلم!?
تا ابد صحرای دل هی خار کم می آورد
بی تو ای داروی دردم! ای پریزادم! بدان
این دل در ماندۀ بیمار کم می آورد?
#رحیم_کوچکی??
???????
???????????
???????
?????????
سروده هاتون زیباودلنشینه استادعزیز زنده باشی???????????