شعر
روزگاری من و دل در پی محراب شدیم
وعظ واعظ شنیدیم و پشیمان شدیم
که همه عمربه وعده سخن ازحوروبهشت
آنچه می گفت و نمیکرد پریشان شدیم
عاقبت رشته الفت به بریدیم ز دو
جنت و حور بهشتیم و پی یار شدیم
مسجد و دیررها کرده به میخانه شدیم
سخن از پیر شنیدیم و به دلدار شدیم
_سزاوار
ای جوووووونم دخمل قشنگ ?????????? فوق العاده زیباودلنشین عااااالی ????????????
هوا شرجی، خیابان خیس، با کفشِ کتانیها
چه آسان زندگی را میدویدیم از جوانیها
چقدر آن روزها سر به هوا در کوچه میخواندیم
دوتایی یک غزل را… بی هوا مثل روانیها
و باران نم نمک موسیقیِ متن غـزل میشد
دُ رِ می فا سُ لا سی می چکید از ناودانیها
عسل میریزد از کندو تو وقتی شعر میخوانی
شکر وصف قشنگی نیست در شیرین زبانیها
تو آن شعر سپیدی که برایت حرف میسازند
حسودی میکنند از بس که با ذوقم فلانیها
خبر داری همیشه از دلم هرچند خاموشم
زبانِ همدلیها باش در این بی زبانیها
قدم بگذار کم کم روی فرش قـرمز شعرم
تو مشهوری همیشه با همین دامن کشانیها
و نصفِ… نه! جهانم هستی و من دوستت دارم
همان اندازه که «نصف جهان» را اصفهانیها