شعر ۸۶۸
بر زلف سیه تنوره بر قامت رعناش
چون سرو به زیبایی آن باغ نگارست
آن خرفه چنان جلوه به سیماش بداده
دروجد و سماع لعبتی از نورخداهست

2 Comments

  1. خنده‌هایت روی زخمِ زندگی مرهم کشید
    آمدی و عشقِ تو خطّی به روی غم کشید
    تاری از موی تو را دیدم، جهانم تار شد
    یک نفر در گردنم این حلقه را محکم کشید

    گونه‌هایت تر شدند از نم‌نمِ باران عشق
    روی برگِ گل خدا با دست خود شبنم کشید

    هر کسی روی تو را دید اختیار از دست داد
    تا بگیری دست او را، دست از عالم کشید
    مطمئنم می‌رساند عاقبت ما را به هم
    آن کسی که نخ به نخ موی تو را درهم کشید

    فتح کرد آهسته چشمانت دل دیوانه را
    حسِ خوبِ عاشقی آخر در آغوشم کشید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *