شعر ۶۲۰
بشور و شوق آن دلدادگانت
به یارب گفتن درماندگانت
به آن بیمار شب بیدار مانده
ز درد آسایشی بر او نمانده
به آنانی که آوار را بدیده
نشاط و شادمانی را ندیده
به آنانیکه چون یونس در آبند
به دریا جان شیرین را بداده
نمی دانم چرا ماتم سرا شد
درایران غم سرای مردمان شد
الهی داد خود را با که گوئیم
غم و درد دل خود با که گوئیم
به بیداری جفاها را به بینیم
ز زندان بان خطاها را به بینیم
بیا رحمی به این عسرت سراکن
ستم دیده تو شادی را بنا کن
ای جووونم??????بسیارعالی مثل همیشه زیباودلنشین??????????
عالـــــــــــــــــــــــــــے استاد عزیزم??
لایـــــــــــــــکتم استاد??
بگذار… تا بی نهایت
عشق را
در لابه لای
انگشتانت حس کنم
دستم را
محکم تر بفشار… که من
لیلی این زندان
زنگار گرفته ام … اهو❤️?❤️