شعر  ۳۸۵

ذلیخا دست از هستی بشستو عاشقیها کرد
غم یوسف بجان بگرفتو زانهم عاشقیها کرد

ذلیخا دیده اش ازکف  به دادو عاشقیها کرد
ذلیخا جور را برخود خرید و عاشقیها  کرد

ذلیخا  شور  و  مستی  را  نثار عاشقیها کرد
ولی یوسف به عشقش نه بگفتو دلبریها کرد

2 Comments

  1. ای کاش ببیــنم ، رُخِ دلجویِ شمارا…
    از بهر دلم قبــله کنم ، کوی شــمارا… به به که چه عطری به هواخاسته امشب..
    انگار کسـی شانه زده ، مویِ شمارا… هرشب من ازین باد کِشم منت بسیار..
    شاید به مَشامم بِکِشَد ، بویِ شمارا… دیگرخَبراز جنگ نَبود گرکه به مردم..
    میداد خدا ، اَرزَنی از خویِ شــمارا… چون تیرشود راست، چوبرمُردِه رسانند..
    یک ذَرّه از آن مَرهَم و دارویِ شمارا… دانم که کیآرش به کمان دست نمیبُرد..
    می دید گر او آن خَمِ اَبرویِ شمارا… این زاغ سیه چهره ، نِشیند لب بِرکه…
    شاید به کف آرَد ، پَری از قویِ شمارا… کورم من و ایکاش که یک لحظه ببینم..
    آن چهــــرهٔ زیبا و ، مَهِ رویِ شــــمارا… آنقدر نِشـــینَم به کمینگاه ، که شــاید..
    دربند کِــشــَد ، دامِ من آهویِ شــمارا… ?Love?
    ?➡️ اهو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *