شعر ۳۵۴
امروز بگو از عشق دیوانه و سر مستم
درکوی حبیب خود سرمستم و دل بستم
فریاد بر آرم من لیلی صفتی دارم
مجنون شده ام امشب بر موی او بستم
دارم دل شیدائی بر زلف کجش مفتون
بر خنجر مژگانش دلبسته و پیوستم
در برزن او بسیار بی نام و نشان بینی
سرگشته و حیرانند زنجیر به پا بستم
گفتم به جمال او دیوانه تر از من نیست
آریدصلیب عشق جان رابه صلیب بستم
?
?
?
????احسنت استاد
ای ساقی و دستگیر مستان**دل را ز وفای مست مستان
ای ساقی تشنگان مخمور**بس تشنه شدند می پرستان
از دست به دست می روان کن**بر دست مگیر مکر و دستان
سررشته نیستی به ما ده**در حسرت نیستند هستان ?➡️ اهو ?❤️