شعر ۳۵۴

امروز بگو  از عشق  دیوانه  و سر مستم
در‌کوی حبیب خود سرمستم و دل بستم

فریاد بر  آرم  من لیلی  صفتی دارم
مجنون شده ام امشب بر موی او بستم

دارم دل شیدائی بر زلف کجش مفتون
بر خنجر  مژگانش  دلبسته  و پیوستم

در برزن او بسیار بی نام و نشان بینی
سرگشته و حیرانند زنجیر به پا بستم

گفتم به جمال او دیوانه تر از من نیست
آریدصلیب عشق جان رابه صلیب بستم

5 Comments

  1. ای ساقی و دستگیر مستان**دل را ز وفای مست مستان

    ای ساقی تشنگان مخمور**بس تشنه شدند می پرستان

    از دست به دست می روان کن**بر دست مگیر مکر و دستان

    سررشته نیستی به ما ده**در حسرت نیستند هستان ‎‌‌‌‎‎‌‎‌‌‌ ?➡️ اهو‌‌ ‌‌?❤️

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *