شعر  ۳۴۳

تو چه دانی که من مست و خراب توشدم
تو چه  دانی که  من  خانه  خراب توشدم

تو چه دانی که با این دل ویران  چه کنم
تو چه دانی که بیمار نگاه  تو شدم

تو چه  دانی که  از سرزنش  کوی رقیب
در  خرابات  مغان  مسکن  کوی  تو شدم

2 Comments

  1. شراب تلخ بیاور که وقت شیدایی ست
    که آنچه در سرِ من نیست، بیم رسوایی ست
    چه غم که خلق به حسن تو عیب می گیرند؟
    همیشه زخم زبان خون بهای زیبایی ست
    اگر خیال تماشاست در سرت، بشتاب
    که آبشارم و افتادنم تماشایی ست
    شباهت من و تو هرچه بود ثابت کرد
    که فصل مشترک عشق و عقل تنهایی ست
    کنون اگرچه کویرم هنوز در سرِ من
    صدای پر زدن مرغ های دریایی ست ?➡️ اهو ‌‌ ‌‌?❤️

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *