شعر ۲۶۴
دلا امروز غوغائیست
به کوفه سرز سودائیست
دو کس بر عشق مینازند
وجان را در رهش بازند
یکی مولا به معبودش
دگر ملجم به معشوقش
حبیب این یکی خالق
و معبود آن دگر مخلوق
بیا در بزم عشاقان
ببین جان دادن جانان
علی مولای درویشان
دهد جان در ره جانان
همان جانی که جانانست
به کعبه جان بجان دادست
دگر عاشق به معشوقست
همان معشوق که قطامست
ببخش قلب عزیزم ، که پر پرت کردم
لباس حسرت و غم را ، به پیکرت کردم
ببخش گر تو شکستی ، که من بمانم باز
به بی وفایی یارم ، که باورت کردم
ببخش ، زهر جدایی ، چشاندمت با قهر
ببین چه خاک غریبی که بر سرت کردم
ببخش ای دل آواره ، ای دل تنها
که مبتلا به نفسهای آخَرت کردم
به این امید که شاید ، به خنده ای برسی
تو را به گریه نشاندم ، و بدترت کردم
ببخش ای دل غمگین ، گناه من این بود
که با خیالِ پریدن ، کبوترت کردم….
┏━━?????━━┓ ?اهو?
┗━━?????━━┛