شعر ۲۱۵
آمدم بر سر کویت که نگاه تو کنم
دل ویران شده خود به سرای تو کنم
اشک ریزم به سرایت که غباری نه جهد
گرد آن رقص کنان بر سر زلف تو کنم
نگهت مست و شرابی و خمار آلوده
مرده را حی دهد و سوی سرای تو کند
تا به بینید چه کردست به جانم غم تو
جگر سوخته ام را به فدای تو کنم
شورو شیدائی تومست وخرابم کردست
جرعه جرعه می ناب بر سر پیمانه کنم
گفته بودی که به میخانه بر آیند عشاق
شاهدوشیخ به میخانه شوندآن چه کنم
لولی سیم تن مست بر آمد با جام
که عزیزان حبیب آمده آنرا چه کنم