شعر ۱۹۵
دلربائی کرده ای اول ولی حالا چرا
بی خبر از حال زارم رفته ای حالا چرا
مهوشان بردلکشان پیوندیاری بسته اند
بی وفائی ها چرا بی دلبریهایت چرا
میزنی آتش بجانم زلف را افشان مکن
خانه ام بر باد دادی بی قراریها چرا
روزگاری جمع مستان را بپا میداشتی
ناز و طنازی کجا آن دلبریها را چرا
مهربان بودی وبر مهرت شکر افشانده ای
حال بر بی مهریت مهر عدم کردی چرا