شعر ۲۷

زسر کوی تو رفتم که اسیرت نشوم
دانه ی دام ندیدم که حبیبت نشوم

جگر سوخته ام در طلب روی تو بود
دیده راکاج نمودم که به دامت نشوم

همه جا وصف جمال تو به بازار کنند
جانب بادیه رفتم که بصیرت  نشوم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *