شعر
ز نگاه چشم مستت دل و دیده ام ز کف شد
دل من خراب چشمت نگهم خُمار آن شد
چو فتاده ام به راهت ز جنون جان گرفتم
به جنون خانه کردم دل من خراب آن شد
همه جا سر کشیدم پی دل بسی دویدم
نه کِنشت داده راهم نه به دیر خانه ام شد
بطواف کعبه رفتم غیر و سنگ و گِل ندیدم
تو بگو که آن حبیبم به کدام خانه در شد
سر و پا و جان و دل را به ره عزیز دادن
چه بها داردآن جان که به مسلخش رها شد