شعر۶۶
یاد داری دلبر آن گلزار را
چشمه محجوب و نهر آب را
آن درختان صنوبر چون قطار
سر به سر بسته میان لاله زار
سوسن و نرگس میان باغچه
بلبلان بنشسته اند بر طاقچه
چون نسیم صبحگاهی میوزید
گیسوانت را به دندان میگزید
نرگس مستت خمار آلوده بود
آن لب لعلت شراب آلوده بود
من به گیسویت قسمها خوردمی
عهد بستم تا جدائی نشنوی
تو به من درس وفا می دادمی
از وفا و از جفا می گفتمی
گفته بودی قلب من از آن توست
این نفس هایم برای جان توست
پس چه شد آن عهدو پیمانت دلا
دل ز کوی ما چرا بردی بلا
با رقیبم عهد و پیمان بسته ای
از وفا داری چه راحت رسته ای
خانه ام ویرانه کردی شاد باش
ساکن میخانه کردی زنده باش