شعر۱۳۱۴
در خیالم که مسیحا نفسی می آید
که ز انوار خوشش بوی کسی می آید
زلف مشکین و صراحی به کفش می آید
نَکهَتَش از حَرَم دوست چنان می آید
خسته جان در طلب یار دوان می آید
ز حَریمِ حَرَمِ پیر روان میآید
آمد است آتشی چون طور بعالم بزند
مست و مستور به بینید زِ حَرا می آید
شور و شیدا زِ نیستان عدم آمده است
تا بگوید که مینو زِ چه رَه می آید
رشته الفت او پیر نشان خواهد داد
که ز محراب نه از میکده ها می آید
آنچه امروز شکستست بعالم ره اوست
کس نداند که این قوم ز کجا میآید