شعر۱۳۱۴
آباد نمی کنی ویرانم مکن
نزد کوی عاشقان خوارم مکن
از فراق خود گرفتارم مکن
آتش هجرت بکامم جان مکن
نامیم آخر تو بد نامم مکن
در حریم دوست بی نامم مکن
آتشی افتاده جانم خون مکن
این دل شیداییم مجنون مکن
دود آهم را به هر برزن مکن
در دل افسرده ام آتش مکن
دیده ام یعقوب وارابیض مکن
چون ذلیخا پیرو فرتوتم مکن
مسجد و منبر برویم ره مکن
زاهد و شیخ و بما منزل مکن
ازبهشت و دوزخش وصفی مکن
از حبیب و حور هم نجوا مکن
آن چه ابراهیم کرد بر ما مکن
چون هدا درمسلخش قربانمکن
صور را بر دل نوا عریان مکن
دل را بر او سپار پنهان مکن
۱۳۱۴