شعر۱۰۶۴

اگر گبرم و گر هِندو
مسلمانم و گر ترسا

زِ محراب و حرم جستم
زِ مسجد بارها رَستم

بت و بتخانه بشکستم
دلی بر یار من بستم

خراباتی و سر مستم
به میخانه دلی بستم

بیار ساقی که من مستم
بده آن جام را دستم

چنان مستم چنان مستم
که پیش او تهی دستم

به زَم زَم شوییدم مستم
به آتش سوزیدم مستم

چنان من دل بدو بستم
گه حلاج هست دردستم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *