شعر۱۱۶۱
درد عشق و عاشقی بیگانه میدارد مرا
صوفی مجلس ز مجلس دور میدارد مرا

مسجدومحراب از خود رانده انددانی چرا
کعبه و بتخانه هم دیگر نمی خواهند مرا

حرم و دیر و کنیسا گفته اند نا آشناست
دین و دین داری نمی داند نمی دانند مرا

یوسف گمگشته را در چاه می دارندچرا
در غریبیم ستم بسیار می دارند مرا

طور سینا را نشانم می دهند آخر چرا
وصف حال شیخ و مرشد خوارمیداردمرا

عاشقان شوریده حالند شور میدارندمرا
درد عشق و عاشقی بیگانه می دارد مرا

سزاوار

6 Comments

  1. از غصه‌ها دست بکش.
    کمی لبخند به لب‌هایت بزن.
    پاهـایت را بـردار و راه بیفت!
    زندگی پر از زیبایی‌های بی‌انتهاست ؛
    لذت ببر.
    این لحظه‌ها حق توست.
    تو را که برای گریستن نیافریده‌اند…!
    نگران آدم‌هایی نباش که مدام شاخ و برگت را می‌ریزند.
    آنها غافل هستند که تو ریشه داری و در بدترین شرایط هم جوانه میزنی!پاهایت را بردار و به کفش‌هایت ایمان داشته باش؛
    آنها تو را از پیچ و خم‌ها عبور می‌دهند

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *