شعر
آمد او میخانه ام نشناخت و رفت
آمد و بر چهره ام خندید و رفت
او بهار زندگیم و دیده بود
او فسرده چهره ام را دید و رفت
رنج و درد زندگیم را نه دید
آنچه او میدید خزانم بود و رفت
جور و ایام فراغم را نه دید
قامت افتاده ام را دید و رفت
در جوانی شور و حالی داشتیم
او جوانی را به نسیان داد و رفت
آه سردی از دلم بالا کشید
او مرا نشناخت و از میخانه رفت
سزاوار
عسل?
??
بسیارعالی استادعزیز درودها برشما وقلم زرین…پایدارباشیدوبرقرار????????
???????❤️
دیروز را نمیدانستیم و امروز شد
امروزمان تمام نشده فردا میشود
فردا را به خیر
و دیروز را به گذشته بسپاریم؛
تا امروزمان امروز است
زندگی کنیم…
?
سلام مهدی جان چند وقت بیخبر بودم ازت امید وارم حال همه شما خوب باشد هروقت اشعارت را میخوانم انرژی میکیرم عالی بود پایدار باشید