شعر

همه گویند که من باده پرستم
نمی دانند که از عشق تو مستم

ز درد عاشقی آواره گشتم
چه شبها بر سر کویت نشستم

به مهرت آن چنان دل را به بستم
که دست از هر دو عالم پاک بستم

ز چشمان خمارت مست مستم
به کوی عاشقان دل بر تو بستم

فسانه عاشقان را گوش بستم
ندانستم که خود افسانه هستم

3 Comments

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *