شعر A
شعر میگویم که شهر شعر من شیراز نیست
آب رکن آباد و گلزار ارم در کار نیست

حافظ و سعدی کنار دلبر و دلدار نیست
آن فغان بابابه دورازنرگس شیراز نیست

شعر میگویم که شهرم بی وفایی دیده است
بی خبر از مهر یاران بس جفاها دیده است

آب بر وادی آن در بسته اند
شور بختی را بدان پیوسته اند

هیرمند از تشنه گی له له زند
کوه خواجه آه بر عالم زند

کربلا یک روز آبش را ندید
سیستان از تشنگی درخوددرید

شعر میگویم که شهرم ناروا بشنیده است
از وطن دوستان خود بد دیده است

گفته اند این مردمان سگ میخورند
سگ را با گوشت گربه می خورند

هرچه می خواهی به ما تهمت بزن
چون که ایرانی نه ای بر ما بزن

انگ بدبختی و شور بختی بزن
بی نوایی و جفا بر ما بزن

شعر میگویم که شهرم عور شد
بحر را از دست بداد و عورشد

هم وطن تو شهر ما را دیده ای
مردمان مرد مردش دیده ای

نسل رستم را به شهرم دیده ای
شیر مردان بلوچ اشنفته ای

تو چه دانی درد ما بی دردی است
دردبیدردی دواش غمخواریست

آنکه نان از ما بریده زو بگو
حاصل این جور را از او بجو

7 Comments

  1. کسی را می شناسی چهره ی شاداب بفروشد؟
    به یک بیمار افسرده کمی اعصاب بفروشد؟
    گلویَم سخت خشکیده، خریدار دوخط شعرم
    کسی‌ را می شناسی شعر جایِ آب بفروشد؟
    در این تاریکیِ مطلق که خورشیدی نمی تابد
    یکی پیدا نشد تا اندکی مهتاب بفروشد
    به عکس مبهم اسطوره های شهر می خندم
    کسی را می شناسی قصه هایِ ناب بفروشد؟
    که از تکرار این افسانه هایِ پوچ بیزارم
    دکانی می شناسی رستم و سهراب بفروشد؟
    دهان باغ را بسته غم گُل هایِ خشکیده
    یکی باید به ما نیلوفرِ مرداب بفروشد
    من از بیداریِ کابوس وارم سخت می ترسم
    کسی‌را می شناسی این حوالی خواب بفروشد؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *