شعر ۸۵۰
عزیزان داد از این دل داد از این دل
نخواندم دفتر عشق و از این دل

نمی دانم چه دیده است در وجودم
که آتش کرده است بر جانم این دل

7 Comments

  1. آنچنان آرام‌ جان،ابرو کمان برداشته…
    قصد غارت،نیزه و تیغ و سنان برداشته…
    الامانی داده از هَل مَن مُبارز گفتنش…
    تا دخیل افتاده ام،از من امان برداشته…
    طُرّه اش بر روی پیشانی عجب بُرّنده است…
    بار دیگر بت شکن عزم بتان برداشته…
    از صفت های من آرام‌و‌قرار و اختیار…
    از صفتهای خودش هم مهربان برداشته…
    جام خود را در شراب ارغوانی میکند…
    جام من را غوطه ور از شوکران برداشته…
    یار تاتاری خونریز من از روی ادب…
    قصد جانم ابروانش را کمان برداشته…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *