شعر ۱۰۶۴
اگر گبرم و گر هندو
مسلمانم و گر ترسا

ز محراب و حرم جستم
ز مسجد بار ها رستم

بت و بتخانه بشکستم
دلی بر یار من بستم

خراباتی و سر مستم
به میخانه دلی بستم

بیار ساقی که من مستم
بده آن جام را دستم

چنان مستم چنان مستم
که پیش او تهی دستم

به زم زم شویدم مستم
به آتش سوزدم مستم

چنان من دل بدو بستم
که حلاج هست دردستم

2 Comments

  1. پله ها در پیش رویم، یک به یک دیوار شد
    زیر هر سقفی که رفتم، بر سرم آوار شد
    خرق عادت کردم اما بر علیه خویشتن
    تا به گرد گردنم پیچد، عصایم مار شد
    اژدهای خفته ای بود آن زمین استوار
    زیر پایم، ناگه از خواب قرون بیدار شد
    مرغ دست آموز خوش خوان، کرکسی شد لاشه خوار
    و آن غزال خانگی، برگشت و گرگی هار شد
    گل فراموشی و هر گلبانگ خاموشی گرفت
    بس که در گلشن شبیخون خزان، تکرار شد
    تا بیاویزند از اینان آرزوهای مرا
    جا به جا در باغ ویران، هر درختی، دار شد
    زندگی با تو چه کرد ای عاشق شاعر مگر؟
    کان دل پر آرزو، از آرزو بیزار شد
    بسته خواهد ماند این در همچنان تا جاودان
    گرچه بر وی کوبه های مشتمان، رگبار شد
    زَهره ی سقراط با ما نیست رویاروی مرگ
    ورنه جام روزگار از شوکران، سرشار شد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *