شعر به هو هوکردن صوفی به خانقاه به یارب گفتنِ زاهد به دلها به آن دلگیر از دست دلارام به آن شوری که افتادست برجان به آن ساقی ساغر را شکسته سبوی عشق را پیمانه بسته به آن شاهد تَر دامن نشسته امیدش را به آن یا رب بسته بیا …
برچسب: شعر_
شعر ما چو مجنون در هوای کوی لیلی بوده ایم قیس بوده در هوایش همچومجنون بوده ایم باده باده ، جام جام مخمور رویش بوده ایم ساغر و پیمانه را پر کرده کویش بوده ایم چون شراع شرع در کوی بتان ما بوده ایم ترکِ عیاری نموده بر ره دل …
شعر من هستم و من مستم هر چی بگی هستم در دایره ی مینا دیوانه و سر مستم بر گردِ تو می گردم در عالم تو هستم از سر برون کردم اکنون به تو پیوستم بیمار تو من هستم درمان ز تو در دستم در بارگه عشقت هم هستم و …
شعر شور تو را میزند این دل شوریده ام مست و خرابم کند این دل غمدیده ام حال چه ها کرده ای با سر سرگسته ام جور و جفا کرده ای با تن بس خسته ام مسجد و محراب را درب بخودبسته ام روی بتان دیده ام از همگان جسته …
شعر گفتم که بیا عاشق و شیدات منم در محفل عشق دل و دلدار منم از خود شدم و اسیر دام تو منم با عشق تو ، بیگانه ز هر دام منم با ساقی و ساغر همه شب مست منم در دامن تو همیشه هم هست منم گفتم که کجاست …
شعر آتش عشقش وجودم سوخته چون ذلیخا تارو پود افروخته خانمانم را به آتش دوخته آبرویم را به کویش باخته کوس رسوائی به برزن تاخته سینه ام را دم به دم اوسوخته تا که بر گوید که او لیلاسته عاشقی مجنون صفت میخواسته مهدی_ سزاوار
شعر۹۷۸ باده دادی از شراب لعلگون لبهای خویش مست و مدهوشم نمودی ازنگاهمست خویش در گلستان نکهتت رشک از گل و ریحان ربود آن قبا بگشا رها کن عطر خود از جیب خویش برقع از رویت گشودی فتنه ها کردی به پا قلب ها بی تاب کردی بر جمال روی …