به هوای روی ماهت سر کوی تو دویدم
دل و دیده و رخم را به سرای تو کشیدم

چو ز گیوار گذشتم به سحر به تو رسیدم
زنگاه مست وشیدات زحرم دست کشیدم

دل و دیده بودنم را به ره تو وا نهادم
ز فروغ آتش عشق غم هجر جان کشیدم

ز دو دیده خون فشانم اگرم تو را نبینم
زچه روی زنده مانم که جفات بس کشیدم

همه شب بیادرویت دل وجان بمی سپردم
چو می صفا ندیدم بر پیر پر کشیدم

۹۳۳

3 Comments

  1. با جذبه ی چشم سیه حضرتعالی
    افتاده ام از خطِ افق رو به تعالی

    کارم شده از خاطره ات بوسه گرفتن
    شب تا به سحر،هفته به هفته،متوالی

    مانندِ فقیری که به یکباره رسیده
    از ارثِ عمو زاده به او مال و منالی

    آرامشِ دستانِ تو را لمس نمودن
    شرم و نگهِ ناز تو بر گوشه قالی

    یادآوریِ اسمِ تو را زمزمه کردن
    “جان” گفتنِ زیبای تو با لحنِ سوالی

    من خشکی و بی تابی مردان کویری
    تو سرخی و شادابی زنهای شمالی

    در مقطعِ غمگین و حقیرانه شعرم
    در بزمِ من و یادِ “شما” جای “تو” خالی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *