شعر ۴۳۲
آمدم محراب تا هو هو کنم
بهر هوهو کردنم یاهو کنم
صدفغان ازدست یاهویم کنم
ناله ها از گردش کارش کنم
خالقست اوخلق کردست آدمی
آدمی نه جمع شان اهریمنی
داد کردم داد کردم دست او
این همه فریادکردم دست او
این منم یک کولی کولی بری
کولی خود می برم بردیگری
نان در سفرم نمی بینی بسی
کودکانم گشنه اند چون بیکسی
بی پدر هستند چون بابایشان
بی رمق هستندچون بسیارشان
ای خدا تو خلقتت را دیده ای
بی کسی و نا کسیش دیده ای
دیده ای شبها چه دردی میکشد
دیده ای بر لقمه ای بار میکشد
دیده ای فرزند او زارست زار
دیده ای بر مادرش گریان و زار
او شبی راحت به بسترنی غنود
او شبی هم سیر در بستر نبود
حال بابایش به تیر انداختی
روزگارش را سیه پنداشتی
خیزرحمی کن به این کولی بران
خالقی توخلق توست کولی بران
رنج عالم را بدو بنواختی
جان او را هم به مخلوق باختی
خانه او را تباه بنموده ای
روزگارش را سیه بنموده ای
بر رجال این وطن جان داده ای
تا به بلعند مال و قدرت داده ای
جان کولی جان بی ارزش بود
بر غریبان جان کی ارزش بود
جیگر طلای من????❤❤❤عالی بابایی جونم??????????