شعر  ۳۹۸

زندگی زندان  و  زندان  زندگی
یک  چنین  زندان را گو زندگی

آنچه گویند آدمی آزادگی
آن نشان  را  گو کجا  آزادگی

گرچه میگویند سخن ازخالقی
رفتن  زندان هم  ز آن خالقی

گر حقیقت  گفتمی زندانگی
گر دهانت  دوختی آزادگی

3 Comments

  1. ✨❤️✍ ز طوفانی که من از آن گذر کردم چه میدانی؟
    از آن بحری که من‌از آن سفر کردم چه میدانی؟

    بسی تاریکی راهم مرا تا کوره راهان برد
    تو از بیراهه های زندگانی ام چه میدانی ؟

    رفیق بیکلک شد در سفر صیاد بی پروا….
    زِ سرما خورده مار ِ …کُنجِ آستینَم..چه میدانی؟

    من وعشق وخیال وصل ویک دنیا پشیمانی
    تو از آشوب واز حال پریشانم چه میدانی؟

    نیامد روز وصلَت بی سرانجامی به بادم داد
    تو از عمر تباه و بی سرانجامم چه میدانی؟

    قفس تنگ است و راهی جز صبوری نیست
    تو از روز گرفتاری و در بندم چه میدانی ؟

    میان خنده های مرد تنها گریه ها خفت ست
    تو از خشکیدگی ،سردی لبخندم چه میدانی ؟

    مرا با خود ببر ای قاصدک جان هر کجا رفتی
    تو از تنهایی و حرمان و هجرانم چه میدانی؟

    اهو❤❤

پاسخ دادن به rshyd3998 لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *