شعر  ۳۷۶

صنما  بر  دل  ریشم  نگهی  ننداختی
تا ببینی رخ زردم به چه روز انداختی

آه  و افغان  مرا  دیدی و لبخند زدی
چشم  نازی  تو بهنگام  گذر ننداختی

3 Comments

  1. ای که رویت چو #گل و #زلف تو چون شمشادست
    جانم آن لحظه که #غمگین تو باشم #شادست

    نقدهایی که نه نقدِ غمِ توست، آن خاکَست
    غیرِ پیمودن باد هوسِ تو، بادَست

    کار او دارد کموخته کار توست
    زانکِ کار تو یقین، کارگه ایجادست

    #آسمان را و زمین را خبرست و معلوم
    کآسمان همچو زمین امر #تو را مِنقادست

    #روی بنمای و خمارِ دو جهان را بشکن
    نه که امروز خماران تو را میعادست

    #آفتاب ار چه در این دور فریدست و وحید
    شرقیانند که او در صفشان آحادست

    خسروان خاک کَفش را به خدا #تاج کنند
    هر که #شیرین تو را دلشده چون #فرهاد ست

    می‌نهد بر #لب خود دست دل من که خموش
    این چه وقت سخن‌ست و چه گَهِ فریادست ┄ ?Love?
    ?➡️ اهو ‌‌❤️

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *