شعر  ۳۳۹

فریاد  بر  آرند که  در  کوی  بتان
صدبرده فروشند چون روی بتان

سیما  صنما  بهاء  کنند  در  بازار
صد ملک چو  مینو دهند بهربتان

4 Comments

  1. ✍یار بیگانه نواز

    یار بیگانه نوازم شرح عشق جان گدازم
    قصه‌ای از سوز وسازم باتو می‌گویم امشب
    تا که چشم جان گشودم شمع پنهان وجودم
    شعله زد در تار و پودم آه جانسوزم امشب
    تو ندانی که چه کردی به من و دل من به خدا
    چه غمت از من بی دل تو کجا من خسته کجا
    رهگذار بی نصیبی، بی قراری بی شکیبی، تا سحر گه ناله سر کرده
    نیمه شب ‌ها در سیاهی، بی نصیبی بی‌پناهی، از سر کوهی گذر کرده‌
    ای بهشت موعودم آن سیاهی من بودم
    بی خبر ای سرور من می‌گذشتی از بر من
    نه اشک چشمم را بدیدی نه ناله ی قلبم شنیدی
    چو بخت من رفتی؛ مه من
    چو آهوی صحرا رمیدی، ز سوی من دامن کشیدی،تو دل شکن رفتی

    #
    ✨???
    ?➡️ اهو ❤️

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *