شعر  ۳۱۲

شور و شیدائی  مجنون  بهر  لیلی  بوده  است
عشق ومستی را به لیلی کودکی دل داده است

قل هو الله  احد هر  دو  به مکتب خوانده اند
رسم  عاشق  کشی  معشوق تنها دیده اند

در طواف کعبه مجنون هی زلیلی خوانده است
گفته بابا فرو هشته  ز الله خواسته است

تا  که  قلبش  را  فزون  از  عشق لیلایش  کند
او اگر مجنون شدست  مجنون تر ازمجنون کند

2 Comments

  1. ?دستم به قلم رفت که سازی بنوازم
    با نغمه ی سازم غزلی تازه بسازم

    از چشم تو یک جام پر از باده بگیرم
    با اسب خیالم به همه دهر بتازم

    آوای منه دل شده در شهر بپیچد
    آنجا که دل و عقل به ناز تو ببازم

    رسوایی من رونق افسونگری تست
    هرچند کنی جور به این جور بنازم

    گفتی که نگویم همه اسرار نهان را
    مجنون تو هستم نه که من محرم رازم. ?➡️اهو‌‌?❤️

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *