شعر ۲۹۶
رفتم بکوی دلبرم تا شور و مستی ها کنم
دیدم که او از کوی خود بر کوی دیگر رفته است
دل را ز من بر کنده است بر دیگری پیوسته است
هر چند وفادارش بودم بر من جفاها کرده است
دل را شکسته است بارها آتش زدست بر جانها
این قلب شیدای مرا خونین خونین کرده است
خواهم شوم بکای او هر شب روم بر خواب او
خواهدکه میهمانش کنم بیند که اشکم ریختست
حسرت به جانش میکنم افسون بکارش میکنم
هرگز نریزم اشک خود این اشک قیمت کرده است
گر اشک بارم بارها از روی مغروری بود
ذلت نمیخواهم کشید هرچند مجنون کرده است
سلام ! عجبا !!! چه جای زیبایی !!!
?ترسم آخر زغم ?
?عشق تو دیوانه شوم
?
?بیخود از خود شوم و ?
?راهی میخانه شوم
?
?آنقدر باده بنوشم که ?
?شوم مست و خراب
?
?نه دگر دوست شناسم ?
?نه دگر جام شراب ????????? ?اهو?
بینهایت لایـــــــــــــــــــــــــک ???