شعر ۲۸۶
میرفت دلم هرسو مجنون شده بود با او
او در پی دلداری دل در طلب یاری
سودای دل دارد این دل دل من با او
او در صدد ناز است دل طالب طنازی
شاهد به رقص آمد امشب به سر کویش
مطرب به وجد آمد در عالم هوشیاری
هم شاهد و هم مطرب بزمی بپا کردند
با ساقی و آن زاهد در عالم دینداری
مهدی ندا در داد ای مفتی دینداران
آئید به می خانه بینید ز دینداری
اومست شدست امشت سجاده رها کردست
میخانه سرا کردست رفتست پی یاری
او دل به پیرش داد تا گفته او گوید
گوید اناالحق را در عالم هوشیاری
????عالی